معنی از احشام مفید

حل جدول

از احشام مفید

گاو . بز، گوساله ، گوسفند، بره . میش

لغت نامه دهخدا

احشام

احشام. [اَ] (ع اِ) ج ِ حَشم. نوکران و خدمتکاران. (غیاث). احشام مرد؛ حَشم او:
بفرمود تا بر نقیض نخست
یکی نامه املا نمودند چُست
که آن تیره گردی که چون شام بود
نه گردسپه گرد احشام بود.
هاتفی.

احشام. [اَ] (اِخ) دهی است بمسافتی اندک در مشرق گاوبندی به جنوب لارستان.

احشام. [اِ] (ع مص) تشویر دادن. شرمنده گردانیدن. خجل کردن. || شنوانیدن مکروهی را. || آزار کردن. || بخشم آوردن. (تاج المصادر).


احشام جت

احشام جت. [اَ ؟] (اِخ) قریه ای است به دوفرسنگی شمالی برازجان. (فارسنامه).


مفید

مفید. [م ُ](ع ص) فایده دهنده.(آنندراج). فایده دهنده. سودمند. بافایده. نافع.(از ناظم الاطباء). سودبخش.(از محیط المحیط): آنگاه... انابت مفید نباشد.(کلیله و دمنه). هر کجا رأی پست بود شجاعت قوی مفید نباشد.(کلیله و دمنه). این هر دو مقامه ٔ سابق و لاحق که به عبارت تازی و لغت حجازی ساخته و پرداخته شده است اگرچه بر هر دو مزید نیست، اما عوام عجم را مفید نه.(مقامات حمیدی چ اصفهان ص 4). اما با قضای آسمانی کوشش انسانی مفید نیست.(لباب الالباب). فرمود که هرچند نه قوت بازو مفید خواهد بود نه حصانت مکان منجح، اما هم بارو را مرمت و عمارت واجب می باید داشت.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 135). امید به فضل و رحمت الهی چنان است که طالبان صادق را در استکشاف معالم طریقت... مفید و کافی بود.(مصباح الهدایه چ همایی ص 9).
بشنو اندرزهای ابن یمین
گر مفید است زآن ملال مکن.
ابن یمین.
- مفید آمدن، سودمند واقع شدن. فایده بخشیدن: فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد.(کلیله ودمنه).
- مفید معنایی بودن، افاده کردن آن معنی. رسانیدن آن معنی: پسوند «گر» در کلماتی، از قبیل «دادگر» و «ستمگر» مفید معنی مبالغه است.
- نامفید، بیفایده. ناسودمند. که فایده ای از آن عاید نشود: و علم بی عمل نامفید بود.(سندبادنامه ص 4).
|| کسی که مال حاصل می کند و در جوانمردی خرج می کند.(ناظم الاطباء). || کسی را گویند که با نقل احادیث مشایخ به مردم فایده رساند.(از انساب سمعانی). ||(اصطلاح علم لغت و منطق) در اصطلاح علمای لغت و منطق، مقابل مهمل است. هر لفظ موضوع اعم از اینکه مفرد باشد یا مرکب مفید است.(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1115).

مفید. [م ُ](اِخ)(خواجه...) عبدالجبار قزوینی. از علمای تشیع است. مؤلف کتاب النقض وی را ازمتأخران می شمارد. و رجوع به کتاب النقض ص 51 شود.


احشام قاید

احشام قاید. [اَ م ِ ؟] (اِخ) دهی است در سه فرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب بیرم.

فرهنگ معین

احشام

(اَ) [ع.] (اِ.) جِ حشم.

فرهنگ عمید

احشام

حشم
[قدیمی] عشایر،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

احشام

ستوران، چارپایان

فرهنگ فارسی هوشیار

احشام

نوکران و خدمتکاران

فارسی به عربی

مفید

جید، ذو دور فعال، مثمر، مربح، مساعد، مفید


احشام

ماشیه

مترادف و متضاد زبان فارسی

احشام

رمه، گله، خدام، خدمتگزاران، نوکران

معادل ابجد

از احشام مفید

492

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری